وقتی که به صحن و سرایش رسیدم تا آبی بنوشم،دیدم که قیامت شده،انگار که اسرافیل در صور دمیده بود و همه سر از خاک بیرون آورده بودند و محشرشان شده بود مشهد. یکی می گفت که از تهران آمده ، دیگری اهل مشهد ،‌یکی دیگر از شیراز و دیگری هم همشهری خودم بود و خلاصه از همه جا آمده بودند.همه به یک نقطه نگاه میکردند.در گوشه ای از سرای پاک حرم،یکی را دیدم،‌چشمانی پر از اشک و پر از اندوه و پایی بی جان داشت.به لهجه اش که نگاه میکردی به نظر می رسید که اهل ایران نیست.کمی به او نزدیکتر شدم،زبانش را فهمیدم،این طور که پیدا بود،او هم مثل من از زادگاه رضا جان آمده بود. آری او اهل مدینه بود. با امامش زیر لب درد و دل میکرد و میگفت :(( ای علی جان ،‌این همه راه آمده ام برای دیدار تو ،‌برای درک احساس غریب بودن تو ، ای غریب الغربا ، برای آن آمده ام که بگویم مدینه دلتنگ توست.آنجا همه ی دوستانم عاشقان تو اند لکن ، معشوق در مشهد است. آنها هم خیلی دوست داشتند که به حرمت بیایند و این دلتنگی را پایان دهند ولی خودت بهتر میدانی که بعضی هایشان نه نای آمدن دارند و نه قوت سفر.

ای شمس الشموس ،‌زیارت تو مانند عشق است.عشق برای مجنون و لیلی تره هم خرد نمیکند.انگار که همه ی آن در پشت پنجره فولاد تو مبحوس شده است و هر کس که می آید ذره ای از این عشق را با خودسوغات می برد.آری تو خیلی سخاوتمندی که این همه نظر و لطفت را بین مردم تقسیم می کنی.هر کس که می آید نگاهش میکنی،توسلش را میپذیری.تازه به بدترین ها هم با گوشه ی چشمی نیم نگاهی میکنی.پس ممنونم که به من هم نیم نگاهی داری.

یا معین الضعفا ، با خود میگویم خوشبحال آن آهویی که تو ضامنش شدی.خوشبحال او که شمیم و عطر نوازشت را حس کرد و تو شدی ناجی او.همیشه میگویم که ای آهو ، مبارکت باد که سلطان خراسان حافظ تو شد.

ای شاه خراسان ،‌ببین با این پای بی جانم به سویت آمده ام .نظری به امثال من کن،به آنها که پایی ندارند تا به دیدارت آیند ،آنها که دیده ندارند تا نور و زرِگنبدت را ببینند، آنها که گوش ندارند تا صدای نقاره خانه ات را بشنوند و به آنها که زبان ندارند تا در کنار ضریحت سخن با تو بگویند.))

من این جمله را که شنیدم گریه ام گرفت و وجودم پر شد از اندوه و غصه ،‌تا به حال فکر میکردم که این زبان بسته از فرط خستگی راه،جانی در پاهایش ندارد ولی حال فهمیدم که ...

خلاصه با گریه ی شوق دیدار امام مان ، کم کم سبک بال و آرام شدیم و به سوی گنبد پرواز کردیم ، در آن بالا روح پاک جمعیت نمایان بود انگار که هر بلوک طلایی گنبدش ذکر رضا رضا میگفت . هر دو پرواز کنان به شاه خراسان میگفتیم که ای رضا جان ، پناه ما پرنده های بی پناه هم بشو،همانطور که پناه آهوانی و ناجی روز حساب و کتابی.



 

نویسنده : امیرحسین سروی