در گرما گرم عملیات بدر زمانی که آتش دشمن زمین و زمان را در کام خود فرو برده بود و مناطق آن سرزمین شاهد حماسه و رشادت های بی نظیر دلاور مردان صحنه پیکار بود آن زمان که شهید مرتضی جاویدی و شهید محمد رضا بدیهی حاظر نبودند لحظه ای از هم جدا زندگی کنند این دو بزرگوار به همراه شخص دیگری با عراقیها روبه رو شده و اسیر می شوند ...

 

 

عراقیها آنها را دستگیر و به دونفر از سربازان می سپارندتا آنها را به عقب منتقل کنند...

همه وجود شهید محمد رضا بدیهی غرق ذکر بود و مرتب به دور دست ها نگاه می کرد و ساکت می نشست و زیر لب زمزمه از او شنیده می شد...

تقریبا هوا روبه تاریکی می رفت ... یک لحظه رنگ و روی شهید محمد رضا تغییر کرد ، یواش سر در گوش مرتضی کرد و گفت مرتضی مثل این که خدا فراموشمان نکرده ، جلوی پایت را ببین در زیر خاک چه میبینی ؟ مرتضی به آرامی به آن محل نگاه کرد و دید نارنجک آنجا هست...

شهید محمد رضا به آرامی آن نارنجک را بر میدارد و به بقیه میگوید به محض این که نارنجک را پرتاب کردم فرار کنید ...

لحظه ی موعود فرا میرسد .هر سه به طرف گندم زار فرار میکنند . عراقی ها به آنها تیر اندازی میکنند  ...

به هر زحمتی بود خود را به عقب میرسانند ...

و آنها نجات خود را مدیون دعا های شهید محمد رضا بدیهی میدانستند...