در یکی از روز های سال 1365 بود که پس از تشییع جنازه شهدا با محمد جعفر به طرف منزل می آمدیم...
ناگــهان در خیـابان شـهید منتظـری که رسیـدیـم یکـباره محـمدجـعـفـر داد زد بچـه سـوخـت ، بـچه سوخت حرکـت کرد و مـن هم به دنبال او.
به موتور سیـکلتی رسیـدیم که آتش گرفـته بود و پسـر بچـه ای با پـدرش در میـان آتـش ها به زمـین خـورده بودند امـا کسـی جرات نزدیـک شـدن به مـوتـور درحـال سوختـن را نداشـت امـا محـمدجعفر پریـد و در میان آتـش ، بچـه را نجـات داد و میخـواست پـدر را هم نجات دهـد که باک بنزین مـوتـور منفـجر شـد و بنـزین با آتش روی محمدجـعفر ریخت.
پـدر و پـسر نجـات یـافـتند لیـکن محمدجعفر را به بیـمارسـتان بـردیم و مـدتی تحت درمان بود
حاضـر بـود خـودش بسـوزد ولـی دیـگران را از سوخـتن نجـات دهد
خاطره ای از عارف شهید مـحمـدجـعـفـر شکـرپـور
نویسنده : مجاهد سایبری